پسرم مات حرفاش شده بود، عادتش بود، وقتی کسی خاطره تعریف می کرد، زوم تو دهان طرف ، پلک هم نمیزد، از اشتیاق پسرم ، دقیق شدم تا جزییات خاطره اش رو تو ذهنم تداعی کنم، برادر شوهرم ، نطق قویی داشت، خوب جمع گردانی میکرد، برای هر حرفش، داستان ومثلی داشت، خاطره اش ، مربوط میشد به زمانی که ۸سال بیشتر نداشته، یه روستای دور ، که امکانات آنچنانی، مثل روال سایر روستاهای آن زمان نداشت…
خاطره از زبان عمو…
قرار بود برا چارشنبه سوری خواهر بزرگه ، طبق غذا وشیرینی وآجیل ببرن، از چند روز پیش، مادر خدابزرگم تو تکاپو بود، پدرم هم که یه مغازه کوچیک تو روستا داشت، تا حدی کالاهای اساسی اهالی روستا رو تامین میکرد، هفته قبلش ، رفته بود شهر ویه قوطی شیرینی خیلی خوشمزه برا گذاشتن رو طبق عروس ، خریده بود، از اونجایی که بچه ی شر وشیطونی بودم ، طوری که واقعا همه از دستم عاصی بودن🥴😂، بطور نامحسوس، رد تموم خوشمزه ها رو زده بودم ، تا در فرصت مناسب ، پاتک بزنم، دیدم بابام خدابیامرز، آهسته ویواش، بخیال خودش، دور از چشم من،دورتا دور جعبه شیرینی رو چسب نواری زد
وگذاشت بالای وسایل انباری، تا هم جای خنک باشه و هم دور از دسترس من😁دریغ از اینکه داره توسط رادارهای فعالی مثل من رصد میشه😶🧐
بمحض اینکه اوضاع رو مساعد دیدم ، با یه شتاب برق آسا خودم رو به منطقه ممنوعه رسوندم ، قدم یاریم نکرد، اطرافمو گشتم ، یه نردبون چوبی قدیمی ، ته انباری افتاده بود، کشون کشون آوردمش، اونقد، ولع خوردن شیرینی ها رو داشتم که اصلا به پایه های پوسیده نردبون فکر هم نکردم، با زحمت خودم رو کشوندم بالا، باز قدم نرسید، روی نوک پاهام وایسادم، عملیات موفقیت آمیز بود، الان مشکل چسبا بودن که یکم وقتمو گرفتن، ولی با یکم تلاش ، وقتی در قوطی رو برداشتم، چشام برق زد، اولش خدا شاهده فقط می خواستم، طعمشو تست کنم ولی لامصب ، خیلی خوشمزه بود، یدونه ، دوتا شد، از کارم پشیمون شدم، سریع چسبارو چسبوندم ، گذاشتم سرجاش وپریدم پایین، دویدم تو کوچه، ولی شیرینی که زیر دندونم رفته بود ولم نمی کرد🤨🥴
چندین بار رفتم سر وقتشون، البته هر سری تصمیم می گرفتم دیگه دست نزنم ولی باور کنید نمی تونستم…..
غروب شد، دیدم بابام داره میره سر وقت جعبه، تا بزارن تو طبقهایی که آجیل و میوه ولباس و…خوشگل ورنگی پنگی ، چیده بودن، داشتم نگاش میکردم، بابام به محض اینکه جعبه رو برداشت، جعبه صدا داد، فکر کنم سه چار تا بیشتر تووش نمونده بود، اونام داشتن داخل جعبه سر میخوردن، از همون بالا صدام زد، فلان فلان شده….با یه نیم متری استیل که همه بزاز ها داشتن واونم داشت، افتاد دنبالم، از چندتا بالا پشت بوم پریدم و خودم رو به زور رسوندم میدون روستا، هوا خیلی سرد بود، گوشام رو حس نمی کردم، دستام رو همه ش، هوو ، می کردم تا یخ نزنن، یه آن ، عموم غافلگیرم کرد ، گفت :پادر میونی کردم، خونه راهت بدن، ولی طبق آخر رو خودت باید ببری ، چون مادر شوهر خواهرم، قبلش اتمام حجت کرده بود که حتما باید طبق ، جعبه شیرینی داشته باشه ، کسی روش ، نشده بود، طبق آخر رو بدون شیرینی ببره😔😐
جلوی درمون، طبق رو گذاشتن بالا سرم، دیدم، طفلی مادرم ، اون سه چهارتا شیرینی ، در رفته از دست منو ، گذاشته تو بشقاب پیشدستی 😂
خلاصه راه افتادم، رسیدم در خونه شون ، از لای در، دیدم ، خواهر تازه عروسم، تو حیاط ، داره قدم میزنه ومنتظره، گفتم آبجی جون، یه غلطی کردم، جعبه شیرینی رو ، وسوسه شدم ، خوردم، همینا فقط مونده، تو رو خدا ، اجازه نده، مادرشوهرت، چون جعبه شیرینی نداره طبقو، برگردونه!!بابا خونمو میریزه😱
آبجی دست کشید رو سرمو وگفت:نترس داش کوچیکه، نمیزارم برگردونن😥
خدا شاهده تا صبح خوابم نبرد، هر صدایی بلند میشد فکر میکردم ، طبق برگشته و الان میان سر وقتم🥺😲🤕
گفتم چایی یخ شد بخورین ، پاشو پسرم ، خاطرات عمو تموم شد ، فردا امتحان داری ها….
فرم در حال بارگذاری ...