وای داداش خیلی میسوزه ،ببین دوباره دستم خونی شد !میشه چند لحظه بشینیم!میشه یکم آب بهم بدی!
اِء بس کن دیگه !چقدر حرف میزنی ،تقصیر خودت بود خودت اونقدر رفتی جلو که چرخ فلکیه هم که حواسش بهت نبود چرخشو چرخوند وخورد به چونه ات ، الان هم باید سریعتر بریم خونه تا مامان خودش یجوری خونتو بند بیاره !
پس ناله رو بس کن وفقط بدو !راستی اون دستمال رو هم از چونت بردار دوباره تا کن وطرف دیگه اش رو بزار تا جلوی خونریزیرو بگیره! بدوووو آبجی کوچیکه?♀?♀
داش ابراهیم تا برگشت ندا رو تشویق به دوییدن کنه “ندا رو زمین افتاده بود ،رنگ بصورت نداشت چند نفر اطرافشون جمع شده بود وبا چشمهای متعجب نگاهشون میکرد،درمانگاه سر این کوچه است باید ببریمش اونجا ،بچه داره تلف میشه !
یه مرد جوون سریع ندا رو از زمین بلند کرد وبا گامهای بلند در حالی که داش ابراهیم دنبالش میدویید رسوند درمانگاه ،دوتا خانم سفیدپوش دورش کردند بعد چندتا سوال وجواب ، برای زدن بخیه وسرم ندا رو داخل اتاق دکتر بردند.
مادر در حالی که به سر وصورتش میزد، وارد درمانگاه شد ،بنده خدا توسط بقالی محل خبر دار شده بود،یکی از پرستارهای درمانگاه آرومش کردوبهش اطمینان داد که اتفاقی نیوفتاده وتا چند دقیقه دیگه میتونید ببرینش خونه.
خونه که رسیدند مادر افتاده بود به جان داش ابراهیم که چرا حواسش به آبجیش نبوده ،ندا که تازه از خواب بیدار شده بود دلش طاقت نیورد اومد تو حیاط
“مامان جونم بخدا خودم مقصر بودم داداشی بهم گفت که جلوتر نرم ولی صدای خنده بچه ها منو کشوند جلوتر ،داداشی هم دنبال سکه توجیبش می گشت منو سوار چرخ وفلک کنه !ببخشید مامان!قول میدم دیگه از اینکارا نکنم !ندا به هق هق افتاده بود واشک رو گونه هاش جیگر مامان رو میسوزاند ،اونی که باید معذرت خواهی کنه منم مادرجان!بعد رفتن باباتون نتونستم دل سیر بخورانمتون ،بپوشانمتون وگردش وتفریح هم که هیچی!
طفلای معصوم من ،قول میدم بیشتر کار کنم تا شما حسرت چیزهای اینقدر کوچیک رو نخورید.
بعد درحال که هردوشونو بغل کرده بود شعری رو که از بچگی باهاش انس داشتند رو براشون خوند.
مامان آسیه ،نظافت خونه های بالا شهر رو انجام میداد ،۲۵ سال بیشتر نداشت ولی بعد فوت همسرش بخاطر حرف مردم حاضر نشده بود به شهرستان برگردد وبا وجود سختی های زیاد همونجا موندگار شده بود،چند تا خواستگار هم داشت که جواب رد شنیده بودند تصمیم گرفته بود با سرنوشتی که برایش رقم خورده بود کنار بیاد وبخاطر بچه هاش بجنگه.
این داستان ادامه دارد……
نظر از: سارا [بازدید کننده]

طفلکی!!!
نظر از: دارا [بازدید کننده]

عالی
نظر از: جیران [بازدید کننده]

به به !منتظر بقیه داستان هستم
فرم در حال بارگذاری ...