سلام مامان، خیلی وقته باهات ،سیر سیر حرف نزدم ، اونروز ۲۴بهمن بعد عروسی محمد صبحش یادته با سعید اومدم سر خاکت!کلی حرف آماده کرده بودم بهت بگم، ولی فقط بی صدا اشک بود که رو گونه هام جاری شد، آه بود که داشت ، راه نفسمو میگرفت، داشتم نفس کم میاوردم ، دستم رو رو سینه ام گذاشتم واز ته دلم نفس کشیدم گویی ، هوایی با فشار وارد سینه ام شد و نجاتم داد ، مامان، خیلی تلاش می کنم با نبودنت کنار بیام ولی ، خدا شاهده که نمیتونم، درست اون لحظه ای که فکر می کنم ، نبودنتو باور کردم ، فرو می ریزم، مثل غریقی که لحظه انقاذش ، دست آویزش رو گرفتن ، باز دور برم پر میشه از تلاطمات وامواج سهمگینی که هر لحظه به گوشه ای از خاطراتت پرتم میکنن، مامان!دارم تو قلبم حسست میکنم، یادته موقع آخرین خداحافظی چشمای قشنگت بارونی بود وهاله سرخی اطرافشو گرفته بود، بادیدنشون ، دلم هری ریخت!روز قبلش هم وقتی خوابتو برام تعریف کردی، چقدر با شوق گفتی بعد مدتها احمد اومده بود بخوابم!داشتی وسایل جمع میکردی که باهاش بری، ولی وقتی برگشتی فقط صداشو شنیدی که گفته بود ، دیر کردی رفتم بعدا میام دنبالت!مامان ، تو داشتی از باز گویی خوابت ذوق می کردی ولی من، دلم شور افتاده بود، وحشتی که تنم رو لرزید ، وحشتی که بعد رفتنت دلیلشو فهمیدم، وای مامان، ۱۱فروردین پارسال، اگه میدونستم آخرین باری هس که دارم بغلت میکنم و اشک فراق وجدایی رو از صورت ماهت پاک می کنم، دیگه جایی نمی رفتم ودر کنارت بس می نشستم!مامان کاش اینقدر دوستت نداشتم ودوسم نداشتی!الان راحت بودم ، درد نبودنت منو نمی سوزوند، مامان میدونی صبح خواهرآرزو وداداش یعقوب پیگیر اومدنم وبودنم تو خونه ات موقع تحویل سال بودن، مامان، میدونی ،داداش یعقوب برای اولین بار شاید تو عمرش، به کسی گفته باشه تو چشام جا داری ، اونو خرج من کردددد!!!راستش رو بگم علاوه بر نادر که اصلا راضی نمیشه بیاد تبریز وجای خالیتو ببینه، خودم هم، رغبت چندانی ندارم، نه اینکه با نیومدنم بهم خوش میگذره ها، نه اصلا وابدا…..بقول یعقوب، امسال فرصته، خونه ات با همه ی خاطراتش سرجاشه، ولی باورت میشه، بدون تو حسی نسبت به خونه ات هم ندارم، ولی یادته اونروز تو خواب ورویا موهامو نوازش میکردی، بهم گفتی محکم باشم، قوی باشم ، مامان!!دعام کن ، بتونم، جوری باشم که لبخند رو لبات بیارم واز تو آسمونا مثل همیشه بگییییی
آففرین منیم قیزیمااااااااا
فرم در حال بارگذاری ...