در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
?معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
?داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
?یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
?استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را
معلم پرورشی مون اسممو برای اجرای دیکلمه ی روز معلم نوشته بود و ازم خواسته بود دیکلمه ای که معمولا سراینده اش خواهرم بود (هر از گاهی طبع شعری اش گل می کرد وبرای اجراهای من در مدرسه شعر ودیکلمه می نوشت) را سر صف که معمولا هم چون جثه ی ریزی داشتم(البته بعدها خبری از آن دختر ریز نقش نمانده بود?) بالای صندلی می رفتم وبا حرکات موزون دستها طوری که مشهود همگان باشد شروع به هنرنمایی میکردم.
صبح روز اجرا با عجله از خواب پاشدم ودست وصورتم رو جلوی آینه می شستم که نگاهم به ابروان پرپشتم که با شستن هم در هم تنیده شده بودند افتاد ،حرفهای چند روز پیش چندتا از دوستام مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم داشت می گذشت “وای ابروهات چقدر خفنه بابا!مامانت پای ابروهات کود ریخته…….”
باز غصه دار حرفها شون شدم لبهامو ورچیدم ،وشروع به شکلک درآوردن جلوی آینه کردم،یک آن یه فکر شیطانی از ذهنم گذشت،"چطوره یکم کوتاشون کنم”
چند جا رو دنبال قیچی گشتم ولی پیدا نکردم ؛ناراحت شدم که یهویی چشمم به قیچی سیاه لبه تیزی که از بالای دار قالی مامان آویزون شده بود افتاد ،بزور چارپایه آهنی رو کشیدم جلو ورفتم بالا تا اینکه با کش وقوسی که به خودم دادم تونستم قیچی رو بردارم.
سریع دست بکار شدم کار روی ابروی طرف راستم بد نبود اما آخرای کار روی ابروی سمت چپم خرابکاری کردم وتقریبا نصف ابرومو قیچی برداشت ، وای خدایا از ترس داشتم می مردم ،صدای مامان رو شنیدم که از حیاط داد می زد ؛ “مهین دوستت"اومده دنبالت?
روسری نخی مامان رو سفت مثل یه هد،زیر مقنعه که کاملا پیشونیمو پوشونده بود بستمو سریع از جلوی مامان جوری که فقط از پشت سر منو ببینه رد شدم وخداحافظی کردم ،حالابماند که برای توجیه این مدل بستن روسری از زیر مقنعه ،چه داستانهایی که نبافتم وتحویل هم کلاسی ها ومعلم کلاس دومم ندادم.?
مسئله اصلی رویا رویی با افراد خانواده ،مخصوصا داداشهام بود که به هر بهونه ای همدیگر رو دست می انداختند ومی خندیدند،حالا هم من بهونه برای کلی دست انداختن وبساط تفریحشون ، جور کرده بودم.
چون دختر آخری خونواده بودم خیلی مورد توجه بابای خدا بیامرزم قرار داشتم ،از مدرسه که اومده بودم ،فقط خوابیده بودم ،حتی ناهار هم نخورده بودم که مبادا کسی متوجه دست گلی که آب داده بودم نشود.
برا یک لحظه دست مهربون بابامو رو صورتم حس کردم ،اولش از خجالت چشمامو باز نکردم ،تا اینکه خودش گفت"گل دختر بابا سرت خیلی درد می کنه اینجوری محکم بستیش؟؟
با سرم جوابشو دادم واز شرم شروع به گریه کردن کردم ،بابا که فکر کرد سردردم زیاد شده ؛رو به مامان گفت:خانم یه قرصی ،چیزی به این بچه می دادی آروم می شد.
خلاصه جای سخت کار موقعی بود که مامان رازم رو فهمید،حسابی دعوام کرد وکلی نصیحت ؛ ولی اجازه نداد برادر خواهرام دستم بندازن ،واقعا مامانا فرشتن?
این هم درسی برای من شد تا دیگه دست به این جور اصلاحات خطرناک وبد نزنم و اگه احیانا خرابکاریی هم مرتکب شدم اولش به مامان قشنگم بگم هر چند دعوام کنه?
وقتی به یاد خاطرات کودکی خودم می افتم ،بیشتر در مورد خطاهای بچه هام صبوری می کنم و سعی می کنم منطقی برخورد کنم.
شما هم میدونید ماهم میدونیم !!!
وقتی یه نوزادی تو فامیل بدنیا میاد بحث سر اینکه اسمشو چی بزارن خوب زیاده! شاید حالا زوجها، یکم متفاوت شدن و تو همون جلسه خواستگاری اسم بچه آینده شون رو انتخاب می کنن! قبلا این خبرها نبود و چه قیل وقالها وبحث ها که بعضا به دعواهای جنجالی وخون آلود هم منتهی می شد.
از وقتی یک دختر بچه بودم وساعتها پای اون تلویزیون قرمز سیاه وسفیدمون می نشستم (وحتی بین خودمون باشه به امید شروع برنامه ها از برفک اون هم لذت می بردم) یادمه اون موقع یه فیلمی بود که شخصیتی بنام هامون داشت ،خیلی دنبالش می کردم وهرروز صبح به امید دیدن بقیه ماجراش پلکهامو باز می کردم.یکم که بزرگ شدم همون علاقه باعث شد تصمیم قاطع بگیرم اسم یکی از بچه هامو (چون ما ۸تا بچه بودیم ومن هفتمی ،فکر می کردم روال همونه ومن هم ادامه خواهم داد?)هامون بزارم.که بعد یه مدت اسامی دیگری جایگزین این تصمیم قاطعم شد.
معمولا با توجه به گفته خودشان ، مادر بزرگوار ما به علت فقدان مادر شوهر وپدر شوهر وکلا خانواده شوهر،عهده دار مسوولیت خطیر نامگذاری فرزندان بودند؛ پیرو اسم پدر بزرگوار که مزین بنام حضرت رسول (صلی الله علیه وآله)بودند اسم ۵ پسر بعدی را از اسامی پیامبران الوالعزم وغیر الوالعزم ادامه داده بودند که بنا به فرموده خودشان، از #قران_مجید انتخاب کرده بودند البته لازمه بگم ایشون اونموقع سواد خواندن ونوشتن نداشتند ومعمولا از حاج آقایی که برای مراسم روضه مجالس زنانه می آمدند کمک می گرفتند.در مورد اسم دخترها اسم دختر اولشان را ام الکلثومه میگذارند که اسم مشکلی برای تلفظ ، اون هم برا ترکها هستش که برای راحتی خودشان کلا چنین اسمهایی رو اول یه آچار کشی مفصل می کنن بعد تغییرات اساسی وسپس تلفظ به شیوه ی خودشان ?طفلکی آبجیم از بچگی اسمشو دوست نداشته مدام ازمامانم ایراد میگرفته ودر آخر میگفت:حالا چرا خود کلثوم نه، مادر کلثوم!!!?
ازدواج که کرد نامزدش از اول آرزو صداش کرده بوده وهمه کم وبیش زحمت این تغییر وتحول رو به خودشدن داده بودند….بجز بابای خدا بیامرزم که تو “ده” بار فقط یکبار آرزو می گفت ،اون هم بخاطر دلخوشی خواهرم ، ولی همیشه از دست دومادش بخاطر تغییر اسم دخترش شاکی بود.?
خواهر دومی ام از اسمش گله ای نداشت وکماکان بر اون اسم شناسنامه ایش پابرجاست.?
اما من ! مادر بزرگوارم گویا چون به آخرای فرزند دارشدنشان (البته در ۲۷ سالگی، یعنی خودشان رکوردار گینس در فرزند آوری ،آن هم در سنین پایین) رسیده بودند یکم وسواس گونه برخورد میکنند وبعد از عوض کردن چند اسم، به اسم “فریبا “قرار می نهند که اون اسم مذکور رو هم از#اتوبوس خط واحد مسیر خونه پدربزرگم ، وقتی که خانمی دخترش رو به این اسم صدا می زنه ،خوششون میاد .ولی بعدا یکی از تحصیلکرده های فامیل نقدی بر اسم منتخب میزند ومی گوید این اسم از القاب #شیطانی است کاش نمی گذاشتی?
مادر را یکم اندوهگین میکند ؛ولی از آنجایی که یکی از خصوصیات ایشون ؛مصمم بودن وجدی بودنشان در تصمیماتشان است ،ترتیب اثر نمیدهند وبنده در آن اسم میمانم .
وقتی تصمیم گرفتم #وبلاگ_جدید راه بندازم ،یک آن ،اون خاطرات قدیمی وعلاقه ام به اسم هامون در وجودم زنده شد وبا خود اندیشیدم ،چه اسمی بهتر از هامون.!!!