معلم پرورشی مون اسممو برای اجرای دیکلمه ی روز معلم نوشته بود و ازم خواسته بود دیکلمه ای که معمولا سراینده اش خواهرم بود (هر از گاهی طبع شعری اش گل می کرد وبرای اجراهای من در مدرسه شعر ودیکلمه می نوشت) را سر صف که معمولا هم چون جثه ی ریزی داشتم(البته بعدها خبری از آن دختر ریز نقش نمانده بود?) بالای صندلی می رفتم وبا حرکات موزون دستها طوری که مشهود همگان باشد شروع به هنرنمایی میکردم.
صبح روز اجرا با عجله از خواب پاشدم ودست وصورتم رو جلوی آینه می شستم که نگاهم به ابروان پرپشتم که با شستن هم در هم تنیده شده بودند افتاد ،حرفهای چند روز پیش چندتا از دوستام مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم داشت می گذشت “وای ابروهات چقدر خفنه بابا!مامانت پای ابروهات کود ریخته…….”
باز غصه دار حرفها شون شدم لبهامو ورچیدم ،وشروع به شکلک درآوردن جلوی آینه کردم،یک آن یه فکر شیطانی از ذهنم گذشت،"چطوره یکم کوتاشون کنم”
چند جا رو دنبال قیچی گشتم ولی پیدا نکردم ؛ناراحت شدم که یهویی چشمم به قیچی سیاه لبه تیزی که از بالای دار قالی مامان آویزون شده بود افتاد ،بزور چارپایه آهنی رو کشیدم جلو ورفتم بالا تا اینکه با کش وقوسی که به خودم دادم تونستم قیچی رو بردارم.
سریع دست بکار شدم کار روی ابروی طرف راستم بد نبود اما آخرای کار روی ابروی سمت چپم خرابکاری کردم وتقریبا نصف ابرومو قیچی برداشت ، وای خدایا از ترس داشتم می مردم ،صدای مامان رو شنیدم که از حیاط داد می زد ؛ “مهین دوستت"اومده دنبالت?
روسری نخی مامان رو سفت مثل یه هد،زیر مقنعه که کاملا پیشونیمو پوشونده بود بستمو سریع از جلوی مامان جوری که فقط از پشت سر منو ببینه رد شدم وخداحافظی کردم ،حالابماند که برای توجیه این مدل بستن روسری از زیر مقنعه ،چه داستانهایی که نبافتم وتحویل هم کلاسی ها ومعلم کلاس دومم ندادم.?
مسئله اصلی رویا رویی با افراد خانواده ،مخصوصا داداشهام بود که به هر بهونه ای همدیگر رو دست می انداختند ومی خندیدند،حالا هم من بهونه برای کلی دست انداختن وبساط تفریحشون ، جور کرده بودم.
چون دختر آخری خونواده بودم خیلی مورد توجه بابای خدا بیامرزم قرار داشتم ،از مدرسه که اومده بودم ،فقط خوابیده بودم ،حتی ناهار هم نخورده بودم که مبادا کسی متوجه دست گلی که آب داده بودم نشود.
برا یک لحظه دست مهربون بابامو رو صورتم حس کردم ،اولش از خجالت چشمامو باز نکردم ،تا اینکه خودش گفت"گل دختر بابا سرت خیلی درد می کنه اینجوری محکم بستیش؟؟
با سرم جوابشو دادم واز شرم شروع به گریه کردن کردم ،بابا که فکر کرد سردردم زیاد شده ؛رو به مامان گفت:خانم یه قرصی ،چیزی به این بچه می دادی آروم می شد.
خلاصه جای سخت کار موقعی بود که مامان رازم رو فهمید،حسابی دعوام کرد وکلی نصیحت ؛ ولی اجازه نداد برادر خواهرام دستم بندازن ،واقعا مامانا فرشتن?
این هم درسی برای من شد تا دیگه دست به این جور اصلاحات خطرناک وبد نزنم و اگه احیانا خرابکاریی هم مرتکب شدم اولش به مامان قشنگم بگم هر چند دعوام کنه?
وقتی به یاد خاطرات کودکی خودم می افتم ،بیشتر در مورد خطاهای بچه هام صبوری می کنم و سعی می کنم منطقی برخورد کنم.
نظر از: سینا [بازدید کننده]
قشنگ بود
نظر از: پریناز [بازدید کننده]
وای که چقدر خندیدم.
نظر از: ترانه [بازدید کننده]
خندیدم.ممنون
نظر از: محدثه [بازدید کننده]
شیرین مثل قند عسل .ممنون.
نظر از: جاجرودی [بازدید کننده]
چقدر خنده دار بود.
نظر از: طوباي محبت [عضو]
پاسخ از: گل گاو زبون [عضو]
بچگی وهزاران ماجرا.
فرم در حال بارگذاری ...