خاطرات بعد رفتن تو
۲۶ تیرماه روز شنبه، که روز پنجم فوتت بود عصر ساعت ۶ ،زدیم تو جاده غربت ،که برگردم خونمون،ولی انگار ؛تازه اولِ غربت وبی کسی بود،خواهرام ،تو جایی برا خداحافظی وایساده بودن که ،#مامان روز ۱۰ فروردین ،برا #خداحافظی ازمون ،وایساده بود،وای خدا!!
کنده شدن قلبم از سینمو داشتم قشنگ حی میکردم ،چشمای گریون مامان،که اکثرا موقع خداحافظی پر اشک بود ،یک لحظه از جلوی چشمام دور نمی رفت،خدایا طاقتم بده ،این غم خیلی بزرگتر از ظرفیت بنده ته?امانم بده?مامان ،ممنونم که لذت #خواهر داشتن رو بهم چشوندی،آبجیام ، انگار، رنگ #شادی ونشاط از روشون رفته ، حال اونا هم خوش،نیست،ولی جلوی من ،موقع خداحافظی ،داشتن جوری وانمود میکردن ،که این لحظه خداحافظی وفراق ،به سنگینی جان دادن،یه کم ،قابل تحمل بشه،دیروز با خواهر آرزو ۴۵ دقیق صحبت کردم؛مواقعی میشد بیشتر از این زمان؛هم با مامان عزیزم ،صحبت می کردیم ،ولی گذر زمان رو حس نکرده باشم ،می خواستم ؛دلتنگیهامو با حرف زدن با آبجی ،کمرنگ کنم،واقعا هم کمی آروم شدم.
فرم در حال بارگذاری ...