امروز ۱۲ تیرماه ۱۴۰۰ ،خیلی حالم خرابه یعنی از دیروز که با من صحبت کرد، وقتی فهمیدم اکسیژن خونش اومده پایین دیگه حال خودمو نمی فهمیدم سریع با داداش ابراهیم تماس گرفتم این بنده خدا درگیر مامان شده فقط اونه که هر روز میره پیشش،گفت: دکترش گفته اکسیژن خونش اومده روی ۸۵،دکتر گفت دعا کنین اکسیژن خونش بیاد روی ۹۰ و گرنه بایستی ونتیلاتور براش نصب کنن ،خیلی حالم گرفته شد داغی اشکامو صورتم حس کردم زمین چنان روی سرم چرخید انگار هیچ جاذبه ای نداره وماموریت داره منو زمین بزنه داره ، حال خوردن چیزی رو نداشتم فقط داشتم به خدا التماس میکردم بهش گفتم تو رو قسمت میدم به حرمت مادرم زهرا(س)، مامانمو نجات بده.?
از فرط گریه چشام آب آورده بودن باز و بسته نمی شدن؛ انگار وزنه سنگین از پلکام داشت آویزان می شد شب دقیقا نمیدونم کی خوابم برد نماز استغاثه خانم فاطمه زهرا (س)خوانده بودم صلوات خاص ۵۳۰ بار ذکر وهرچی ذکر ودعا که بلد بودم ،با حال زار والتماس وفقط گرفتن شفای مامانم در درگاهش بسط نشسته بودم یادم نمیاد کی چشمام سنگینی کرده و خواب برده بودنشون، با زمزمه های شیرین اذان، صدای آرامش بخشی هم همراهی می کرد،"” نگران نباش شفای مامانت گرفتی""مثل فنر ازخوشحالی از جام پریدم، انگار نه انگار تا چند ثانیه پیش خواب باشم، سریع وضو گرفتمو افتادم سجده شکر ،کالبدم تمام وجودم پر از خدا شده بود همه سنگینی و غصه ها به یکباره گویا تمام شده بودن،دوباره کلی باهاش حرف زدم ،مثل همیشه ،هرجا کم میارم ،التماسهام شدید میشه ،رنگ وبوی صداش کردن هام، عوض میشه ،واون هم بنده شو خوب میشناسه ،بلده چجوری آرومم کنه.
الان ۵ روزه که تو آی سی یو ،هستش،یعنی روز قبل از اینکه ببرنش اونجا،رسیدم تبریز،با هزار اصرار والتماس،بالاخره اجازه دادن برم ببینمش ،بیهوش روی تخت ،به دستگاه وصلش کرده بودن،چندبار صداش کردم ،انگار کسی رو که به خواب عمیق رفته رو بخوای بیدار کنی،بالا وپایین رفتن قفسه سینه اش سرعت گرفت ،ولی بخاطر دوز بالای داروی خواب مصنوعی ،نتونست بیشتر از اون واکنش بده!گفتم :دورت بگردم ،مامان?اومدم بغلم کنی ،بگی عزیزم خوش اومدی ،چرا جواب نمیدی مامان??پرستار بخش سرشو آورد داخل اتاق انگشتشو گرفته بود جلوی دهنش،"خانوم آروم?چه خبرته ،نمی بینی مریض بیهوشه!!!
اگه میخوای سروصدا کنی برو بیرون،نمیدونی اینجا بخش کروناس،اصلا کی ترو راهت داده اینجا?گفتم قول میدم فقط نگاش کنم ?خواهش می کنم بزارین کمی بمونم،ابروهاشو انداخت بالا ورفت،فکر کنم دلش بحال زارم وصورت گریانم که با اشک پر شده بود سوخت?
طفلی یکی از خواهرام ،که زحمت رسیدگی به مامان برگردنش بود،کرونا مثبت شده ، حال خوشی نداره ولی برا دیدن مامان بال بال میزنه?آبجی بزرگه هم که با توجه به وضعیت قلبش وعمل جراحی که کرده ،اصلا صلاح نیس تو همچون محیطهایی بیاد?کتاب دعا دستم بود وهرچی دعای شفا بخش بلد بودم رو تند تند با حال استغاثه میخوندم،چند ثانیه ای هم از مامان فیلم گرفتم تا نشون آبجیام بدم تا یکم دلشون آروم بگیره?
روز بعدش جلوی در بیمارستان بود که داداش یعقوب زنگ زد وگفت مامان رو بردن آی سی یو ،دیگه نمی تونی ببینیش آبجی جون ؛لطفا برگرد،باز چشمه های گریه ولحظات بی قراری????
خدایا کمکم کننننننننننننننن
ادامه دارد…….
امروز ۳۰ تیر،روز #عید_قربانه یعنی ۱۰ روزه که بی #مادر شدم
چند روزه نیستی گفتن به نبودنش عادت می کنی!! ولی عادت که نکردم هیچ، دلتنگ ترم شدم مامان چرا بدون خداحافظی رفتی!البته دقایقی قبل اینکه بگن بی مادر شدی،اومده بودی برا خداحافظی ،برادل کندن،موقعی که مثل همیشه با محبت صدام کردی!برگشتم از اعماق وجودت نگام کردی،راه افتادی که بری،گفتم مامان گلم کجا!جواب ندادی وبرا همیشه رفتی ،اون لحظه تو عالم رویا حتی فکرش هم نمی کردم ،کیلومترها راه رو ،اومدی تا ازم خداحافظی کنی !!بابت اون رویا گیج ومنگ بودم تا داداش ابراهیم زنگ زد وخواب خداحافظی همیشگیت تعبیر شد،مثل دیوونه ها خودم رو به در ودیوار میزدم ،اون لحظه دوست داشتم بال در بیارم وسریع پیش خواهر وبرادرام باشم ،تا بگن باهات شوخی کردیم مامان رو آوردیم خوونه،مامان هم بانگاه مهربونش بگه خوش اومدی عزیزم،مامان ازت گله دارم ?چرا بدونه اینکه دست تو رو موهام بکشی رفتی ! مامان خیلی دلتنگتم ،لحظه به لحظه این حس کمرنگ نمیشه، نمی دونم آیا زمان، باعث خواهد شد که این حس من فروکش کنه!? ولی اینو مطمئنم که تا لحظه مرگم تو اون لحظه ای که ملحق به تو بشم جات توی قلبمه ،با جاطراتت زندگی خواهم کرد، هر چقدر گریه می کنم هر چقدر برات قران میخونم هرچقدر تو ذهنم مرورت می کنم آرامش پیدا نمیکنم کنم، نمیدونم میگن “داغ مادر جنسِ غمش فرق میکنه” راست میگن تا به الان همچین حسی رو درک نکرده بودم اون روز، که تک و تنها داشتم تو اتاقت روی اون تختی که همیشه دراز میکشیدی ؛نشسته بودم همش صداتو شنیدم صدای محبت آمیزت دائم تو گوشم بود طوری که فکر کردم دارم دیوونه میشم چون حضورتوحس کردم؛ بودنتو حس کردم مامان ،? میشه دوباره بیای میشه دوباره بهم زنگ بزنی دوباره حالمو بپرسی ولی نمی پرسی چند روزیه گوشیمو چک می کنم تماس نگرفتی? برخلاف همیشه نگران حال من نیستی دیگه !مامان بهت بگم حال دختر تو؛ روزهای اول رفتنت قلبم ناکوک میزد راستشو بگم اصلا نمی زند ولی نمیدونم چرا زنده بودم نفس میکشیدم ؛مامان قشنگم، تموم دلخوشی من اینه، تو اون دنیای دیگه خوش باشی آرامش داشته باشی مهمون خوان پربرکتِ مادرائمه، خانم #فاطمه_زهرا(س) باشی، اون خوابِ من تعبیر شده باشه، خیلی دوستت دارم مامان #خداحافظ تا #روزدیدار.??????
فرم در حال بارگذاری ...