به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
#او_یک_فرمانده_بود
#سردار_فاتح_قلبــــ ❤ ــــا
#صهبای_شهادت
#خاطره_سرباز_ولایت
و هر صبح حوالی ساعت 5، آه مادر خدا بیامرزم، اذان نمازمان شده بود :« این ساعت بود که خبرش آمد ? ? »
صبح جمعه 13 دی 1398
#آه_صبح
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
بی اختیار دستم سمت موبایلم رفت،فکر کردم ،هشدار نماز صبحه،خواستم خاموشش کنم که یادم افتاد نماز صبح رو خوندم ،زیر لب غرغر میکردم که ،بچه ها دوباره تنظیماتشو ،بهم زدن ،یهو چشم نیمه بازم به عکس مامان خدا بیامرزم افتاد که رو گوشی افتاده، با یه جهش مضاعف سمت گوشی خیز برداشتم ،وای خدای من،مامان صدات چرا اینجوری شده ؟مریضی عزیزم؟دردت بجونم گریه کردی اتفاقی افتاده؟ فقط شنیدم که با بغض و غم تو صداش گفت:این خبر راسته ؟!چه خبری مامان؟ادامه داد،همه تلویزیون نوار مشکی کشیدن،مجری درباره سردار صحبت میکنه،«مامانم چون زیاد فارسی بلد نبود ،50درصد احتمال خطای شنیده هاشون از تلویزیون رو می داد»
همونجور که با مامان صحبت میکردم وسعی در آرامشش داشتم ،با روشن شدن اینترنت گوشیم،به درستی حرفهایی که مامان از تلویزیون شنیده بود، اطمینان پیدا کردم ،همه کانالها وگروهها تو اون وقت صبح ،رگباری پیام شهادت سردار رو بازتاب می دادن،داغی اشکهای بی اختیارم رو تو صورتم حس کردم ? مامان که متوجه تغییر لحن صدام شد، مطمئن شد که حدسش درسته! دوتایی ،شروع کردیم به گریه ،بدون هیچ کلامی ،گوشی رو قطع کرد،یادم میاد یکبار هم وقتی خبر ارتحال امام خمینی (ره)از تلویزیون سیاه سفید خونمون بلند شد، مامانم اینطوری زد زیر گریه،اونموقع ،6سالم بیشتر نمیشد،بیشتر گریه ی ،من بخاطر گریه وناراحتی مامان بود ،هیچ بچه ای طاقت دیدن اشکهای مادرشو نداره! ولی اینبار ،سوز دلم رو حس می کردم ? همسرم و بچه ها،یکی یکی از صدای گریه ی من، بیدار شدن وبا دیدن تصاویر تلویزیون، واشکای من، مات ومبهوت ،همدیگه رو نگاه می کردن.
تو حوزمون ،مراسم عزاداری ترتیب دادیم، همه طلبه ها وخانواده هاشون اومده بودن، جوری ضجه وناله می کردن وبا روضه خون همراه شده بودن که گویی، در ماتم عزیزترین فرد زندگیشون ،عزادارن.
اتوبوسی برای رفتن به مراسم تشییع مهیا شد ،شروع کردیم به نام نویسی،به نیم ساعت نکشیده بود ،که تعداد به حد نصاب رسید ،مجبور شدیم اتوبوس دیگری رزرو کنیم.
یکسری دستنوشته ،بنر ،پرچم ،عکس سردار و….تدارک دیده شد تا روز تشییع ،بین افراد توزیع شود،در مسیر راه ،پیرزن ،پیرمردهایی که با التماس ،عکس سردار را می گرفتند ،با دیدن عکس،بوسه ای نثارش کرده و می گریستند.چه مراسم پرشکوهی،گویی کسی در شهر و اطرافش ،نمانده بود،همه یکصدا داغدار عزیزی بودند که دلشان را به یغما برده بود،آتش
انتقام در سینه هاشان شعله ور بود ،هوا سرد بود ولی کسی احساس سرما نمی کرد،سیل جمعیت جوری شد که اگر لحظه ای غفلت می کردی و می ایستادی لاجرم ،زیر دست وپا می ماندی،مداح معروف ،با روضه هاش ، این دلهای سوخته وداغدار رو به آتش می کشید، گلهای تزیین شده روی ماشینهای تشییع ،از بالا،تبرکا بین جمعیت پخش میشد،جوانها دسته جات عزاداری تشکیل داده بودند وحلقه وار ، جلوی ماشینهای تشییع سینه میزدن…
زیر لب با خود زمزمه می کردم ،سردار و فاتح دلها شهادتت مبارک.
پ ن:عکس تکی خودمم،عکسهای بعدی هم توی مراسم تشییع توسط خودم گرفته شده اند.
اصلا خبر شهادت حاج قاسم نبود که ، انگار سور اسرافیل را دمیده اند
آخه #پناه_این_قبیله_رو_کشتن
_______________________
و دو سال است که هر شب با این خاطرات دردناک آتش میگیریم، و گره مشت هایمان در انتقام خونت محکم تر می شود
مگر نه تاریخ این امت را با خون نوشته اند و شهادت عادت ماست
اما چه رازی در تو بود
ای #علمدار_حرم ? ـــــــــــــــــــــــــــ #سردار رهبرم ?#مرد_میدان
فرم در حال بارگذاری ...