#خاطرات_من
وای خدا جوون ! مامان جونم این عکس تاحالا کجا بود ؟ چرا من ندیدمش!☺☺
بقدری از دیدن عکس ذوق زده شدم که چند بار چشمامو گرد وذره بینی روی عکس فوکوس جلو وعقب می کنم دیدن این عکس اون هم بعد این همه سال چقدر دلچسبه!!
همونجوری که غرق تماشای عکسم،#خاطرات اونروزا جلوی چشمام رژه میرن،یادمه هفت سالم هنوز پر نشده بود ،ولی لیست مسوولیت هام توی خونه پُر پُر بود ،صبح زود با صدای بدو بدو دیر شد مامان ، بیدار می شدم ،اون چادر گل گلی که مادربزرگ تازه برام بریده وسرش کش دوخته بود رو می نداختم سرم ،دمپایی های صورتی که روشون گلهای پلاستیکی خوشگل داشت رو پا می کردم وسریع خودم رو به نونوایی سر کوچه می رسوندم،ولی نونوایی هر موقع صبح هم بود باز تا خرخره ،پر بود،بیشتر وقتها خاله نوبهار ،همسایه پیر و مهربون دیوار به دیوارمون ،پارتیم میشد وزود نون می گرفتم ،معمولا راه برگشتم با سرعت نور بود وبرق آسا سر سفره با لقمه های مامان پذیرایی می شدم،دندونهای جلوییم تازه افتاده بودن وبه همین خاطر سعی می کردم کمتر بخندم ،آخه خواهر وبرادرام سربه سرم میذاشتن وبهم می خندیدن?بهم می گفتن “خاله ریزه” تو فقط بخند!!!
یادمه صدام یزید (مادربزرگم همیشه اینجوری صداش می کرد)نیروهاشو ریخته بود تو خاک کشورمون وبه خیال خامش می خواست بیاد صاحبخونه شه ?
زندگی مردم خیلی سخت شده بود بیشتر باباها وداداشا رفته بودن جنگ ،بابای من هم مسئول تدارکات پشت جبهه شده بود ،کمتر میومد خونه،
یادمه همه چی #کوپنی شده بود ،زنبیل برمی داشتیم و می رفتیم صف گوشت و#مرغ وروغن و….وایمیستادیم ،با قد وقواره ی کوچکم گردن دراز میکردم تا جلوی صف رو ببینم ولی مردای هیکلی صف اجازه نمی دادن ومثل کوه گوشتی اجازه عبور هوا هم نمی دادن ،ساعتها طول می کشید تا بلاخره نوبتم بشه ، ولی همین که کشون کشون زنبیل رو می رسوندم خونه ولبخند رضایت مادر نثارم می شد ،خستگی از تنم بیرون می رفت .
جنگ اوج گرفته بود وصدام یزید ،به کله پوچش زد که بمب شیمیایی بزنه ،ترس ودلهره به جان مامانم افتاده بود چون من بچه سومش بودم وچهارتا بچه کوچولوی دیگه هم داشت ،مامان شروع کرد به آموزش دادن ما،بهمون می گفت بمحض اینکه آژیر خطر را کشیدند بدوید برید پستوی خونه ماسک بزنید وزیر ملافه ای که خیس کرده بود قائم بشید،شبها هروقت بیدار می شدم می دیدم مامان نگران وبی تاب بالا سر ما نشسته ،بعضی شبها با صدای آژیر می دویدیم سر کوچه ودر آسمان که پر صدای رگبار بود ،هواپیمای دشمن را دنبال می کردیم ،یادمه بعد مدتی بخاطر تشویق یکی از پسران همسایه اهالی شروع کردن به ساختن سنگر،ولی خدا رو شکر ،هیچوقت ازش استفاده نشد.
۰.دوره راهنمایی بود که جنگ فرو کش کرد وهمه جا با نواهای پیروزی وشادی پر شد ،من هم شروع کردم به شعر ودیکلمه گویی ،اولین بار که برای معاون پرورشی مدرسه شعرم را که در وصف امام (ره)بود ،خیلی خوشش آمد وبلافاصله اجازه داد سر صف برای بچه های مدرسه اجرا کنم ، از اقبال بلند من اونروز چند تا بازرس از ناحیه ،اومده بودند مدرسه مون ،آخر اجرای دیکلمه یکیشون پاشد وحسابی تشویقم کرد وبه خانم مدیر بابت دانش آموزان خوب مدرسه اش تبریک گفت ،چند مدت از آن مراسم نگذشته بود که به دفتر مدرسه خواستنم و در کمال ناباوری خانم مدیر، هدیه کادو پیچ شده بزرگی بهم داد وگفت از ناحیه برات ارسال شده،من به وجود دانش آموزی مثل تو افتخار می کنم ،از شوق نزدیک بود اشکم درآد ،بزور جلوی خودم رو گرفتم با خوردن #زنگ به سرعت خودم رو به خونه رسوندم ،نفسم بالا نمیومد ولی با صدای بریده بریده شده گفتم مامان جونم جایزه گرفتم ،کادو رو که باز کردم یه جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگی بود که همیشه آرزوش رو داشتم با یدونه کتاب داستان ویک ساعت رومیزی خوشگل ، وقتی یکم نفسم سر جاش اومد برگشتم دیدم دایی وزنداییم که تازه عقد کرده بودند از شدت ذوق من ، تعجب کردن وبعدش زدن زیر خنده ،چند دقیقه بعد نور فلش دوربین وحاصلش ،همین عکسی هست که دارم دقیق نگاش میکنم ، انگار همین دیروز بود ،دوران عجیبی بود ،چقدر با بهونه های کوچیک اینقدر خوشحال می شدیم …..
ادامه دارد….
نظر از: هانی [بازدید کننده]
چه جالبه
فرم در حال بارگذاری ...