درد شدیدی کل وجودم رو گرفته بود ،در اصل از اوایل شب درد داشتم ولی چون دکتر برای سه روز بعد وقت داده بود فکر می کردم ،گذراست ومی تونم تحمل کنم؛با نهایت استقامت شب رو به صبح رسوندم ولی واقعا دیگه درد داشت از آستان تحملم خارج می شد ،سعی کردم خودم رو مشغول مرتب کردن خونه وپختن ناهار کنم ولی تیری که کمرم می کشید وپیچش شدید دلم ،امانم رو می برید ،سمت گوشی تلفن رفتم چند بار شماره مهدی رو گرفتم ولی دسترس نمی داد ،مانده بودم جواب سوالات پی در پی کودک خردسالم که با دیدن اوضاع جسمانیم مضطرب شده بود را بدم، یا درد بی امانی که به جانم افتاده بود را بکشم یا دلشوره نبود خبری از مهدی!
شماره خونه مامان رو گرفتم ،در همان کلمه اول مامان متوجه حال خرابم شد ،با حالتی آشفته پرسید چی شده وقتشه!!!؟
به محض پرسش مامان ،اشک چشمام که تا اونوقت ،بزور حبسشان کرده بودم رو گونه هام جاری شد .مامان متوجه منقلب شدن حالم شد؛ گفت: بلیط گرفته بوده امشب راهی بشه وتا بتونه چند روز زودتر از موقع کنارم باشه ولی سعی میکنه بلیط هواپیما گیر بیاره وتا سریع خودش رو برسونه.
به محض اینکه گوشی رو گذاشتم،تلفن زنگ خورد ،مهدی بود دوباره چشمام پر اشک شد، نمیدانم بخاطر درد شدیدی بود که می کشیدم یا ذوق شنیدن صدای مهدی!!
تمام راه بیمارستان از درد بخودم می پیچیدم، ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم تا تمرکز مهدی که داشت رانندگی می کرد ومدام تحت نظرم داشت بهم نخوره.
مهدی داشت از منطقه #زلزله زده #ورزقان ومردم آسیب دیده وداغ دیده اش وخوشحالی شان از دیدن بچه های جهادگر که به اتفاق دوستانش برای کمکشان رفته بودند،می گفت.
ولی من بیشتر حرفهاشو گویی نمی شنیدم وفقط سر تکون می دادم.
جلوی ایستگاه پرستاری ،با دیدن حال زار من کارها روندسریعتری گرفت ومنو برای کارهای مقدماتی اتاق عمل با ویلچر به طبقه بالا منتقل کردند ومهدی رو هم فرستادند دنبال تشکیل پرونده و…..
طفلی فرهاد کودک خردسالم توی ماشین داخل حیاط بیمارستان منتظر بود ،چون تو خونه هم کسی نبود مراقبش باشه با خودمون آورده بودیم وکلا یادم رفته بود که اونجا گذاشتیمش.
دقایقی روی برانکارد بیمارستان معطل شدم تا جراحی پزشکم روی بیمارش تموم بشه ،وبه جرات میتونم بگم این دقایق وحشتناک ترین دقایق عمرم بود.
متاسفانه بخاطر مشکلی که برای پزشکم پیش اومد پزشک دیگه ای مسئول جراحی من شد
در حالت نیمه بیهوشی مدام بهم می گفت چندمین بچه رو اوردی
وقتی فهمید بچه دومم هست ،با حالت توبیخی ادامه داد سعی کن بار آخرت باشه تو این اوضاع بد جامعه هوس بچه ی دیگه ای نکنی ها!!!بیسواد که نیستی ندونی چی میگم!
واقعا اگه رمق در جان داشتم جواب حرفهایش را میدادم ولی متاسفانه…….
نمیدانم این تفکر دوبچه کافیست ونگرانی از روزی و ترس و واهمه از بزرگ کردن فرزند را از کی به خورد جوانان ما دادند که الان باید بنشینیم ومنتظر جامعه ای سالخورده و#پیر باشیم
ولی سرزنشی که من در آن شرایط وتوسط اون پزشک مثلا #متخصص جامعه شدم، آن هم لحظاتی که شیرین ترین لحظه برای یک مادر تلقی میشه هیچ وقت یادم نمیره!
“"وای خدای من چقدر شیرینه!"”
پرستار نوزاد تازه متولد شده ام را جلوی چشمام گرفته بود ومدام حرف میزد،یادم باشه یه مژده گونی خوب از باباش بگیرم هزار ماشاء الله.!
چند ساعت از آوردم به بخش نگذشته بود که صدای مامان رو شنیدم برگشتم نگاهش کردم خودش بود،شروع کرد به قربون صدقه رفتن از من ونوزادم،دیگه خیالم راحت شد که مامان کنارمه،فردای اونروز با رضایتی که دادیم زودتر از موعد از بیمارستان مرخص شدم ،فرهاد ومهدی برای بردنمان خونه اومده بودند فرهاد پسر بزرگم با دیدن داداش تازه بدنیا اومدش خیلی ذوق کرده بود و#احساس_مسئولیت وداداش بزرگتر بودن کل وجودش رو گرفته بود،انگار بچه ام در یکروز نبود من، چند سال بزرگتر شده بود، با دستای کوچکش خونه رو مرتب کرده بود چند تا ظرفِ روی ظرفشویی رو با چارپایه ای که زیر پاش گذاشته بود شسته بود وگلهای خوشگل از حیاط چیده وتو گلدون کنار تخت من گذاشته بود.
لذت خواهر وبرادر شدن را از فرزندانمان نگیریم
#فرزندآوری
#جهاد
#لذت_مادری
فرم در حال بارگذاری ...